قصبه ای است قریب به بدلیس در کوه افتاده و طرف مشرق آن گشاده، در طرف غربی اش کوهی بلند و دامنه اش دلپسند، در قدیم شهری آباد بوده شیخ حسن چوپانی آنرا خراب نموده، اکنون قریب هزار باب خانه در آن معمور است و بخوبی آب و هوا مشهور می باشد. (از آنندراج) (از انجمن آرای ناصری)
قصبه ای است قریب به بدلیس در کوه افتاده و طرف مشرق آن گشاده، در طرف غربی اش کوهی بلند و دامنه اش دلپسند، در قدیم شهری آباد بوده شیخ حسن چوپانی آنرا خراب نموده، اکنون قریب هزار باب خانه در آن معمور است و بخوبی آب و هوا مشهور می باشد. (از آنندراج) (از انجمن آرای ناصری)
صفت رام بودن اسب. غیرکشنده و غیرسرکش و غیرتوسن: رام زین و خوش عنان و کش خرام و تیزگام شخ نورد و راهجوی و سیل بر وکوه کن. منوچهری. دیرخواب و زودخیز و تیزسیر و دوربین خوش عنان و کش خرام و پاکزاد و نیکخوی. منوچهری. اشهب گردون بدرکاب نگیرد جز پی یکران خوش عنان که تو داری. سیدحسن غزنوی. نه ابر از ابر نیسان درفشان تر نه باد از باد بستان خوش عنان تر. نظامی. بدستم در از دولت خوش عنان طبرزد چنین شد طبرخون چنان. نظامی. چون آب رونده خوش عنان باش هرجا که روی لطف رسان باش. نظامی
صفت رام بودن اسب. غیرکشنده و غیرسرکش و غیرتوسن: رام زین و خوش عنان و کش خرام و تیزگام شخ نورد و راهجوی و سیل بر وکوه کن. منوچهری. دیرخواب و زودخیز و تیزسیر و دوربین خوش عنان و کش خرام و پاکزاد و نیکخوی. منوچهری. اشهب گردون بدرکاب نگیرد جز پی یکران خوش عنان که تو داری. سیدحسن غزنوی. نه ابر از ابر نیسان درفشان تر نه باد از باد بستان خوش عنان تر. نظامی. بدستم در از دولت خوش عنان طبرزد چنین شد طبرخون چنان. نظامی. چون آب رونده خوش عنان باش هرجا که روی لطف رسان باش. نظامی
شمشیری که به اندک حرکت از نیام خود بخود بدرآید. (غیاث اللغات) : مگو عاشق پس از مردن ز شوق درد یار افتد چو تیغ خوش غلاف از جوش بیرون از مزار افتد. ابوتراب (از آنندراج)
شمشیری که به اندک حرکت از نیام خود بخود بدرآید. (غیاث اللغات) : مگو عاشق پس از مردن ز شوق درد یار افتد چو تیغ خوش غلاف از جوش بیرون از مزار افتد. ابوتراب (از آنندراج)
خوش سخن. خوش گفتار. طرف الحدیث. مقابل بدکلام: فرخی هندی غلامی از قهستانی بخواست سی غلام ترک دادش خوش لقا و خوش کلام. سوزنی. خوش چمنی است عارضت خاصه که در بهار حسن حافظ خوش کلام شد مرغ سخن سرای تو. حافظ
خوش سخن. خوش گفتار. طرف الحدیث. مقابل بدکلام: فرخی هندی غلامی از قهستانی بخواست سی غلام ترک دادش خوش لقا و خوش کلام. سوزنی. خوش چمنی است عارضت خاصه که در بهار حسن حافظ خوش کلام شد مرغ سخن سرای تو. حافظ
خوش تقریر. شیرین زبان. بلیغ. کسی که سخن او آشکار بود و درهم نبود. (ناظم الاطباء) ، آنکه نیش کلام ندارد. آنکه جز از روی مهربانی سخنی دیگر نگوید. خوشگو. خوش سخن. پسندیده گو: چون سخن گوید خوش سخن و خوشخوی و خوش زبان و خوش آواز باشد. (ترجمه طبری بلعمی). دلم مهربان گشت بر مهربانی کشی دلکشی خوش لبی خوش زبانی. فرخی. ماهرویی نشانده اندر پیش خوش زبان و موافق و دمساز. فرخی. مشک جعد و مشک خط و مشک ناف و مشکبوی خوش سماع و خوش سرود و خوش کنار و خوش زبان. منوچهری. اگرچه بود میزبان خوش زبان پزشکی نه خوب آید از میزبان. اسدی. بت خوش زبان چون سخن یاد کرد بت بی زبان را شه آزاد کرد. نظامی. دست من بشکسته بودی آن زمان چون زدم من بر سر آن خوش زبان. مولوی
خوش تقریر. شیرین زبان. بلیغ. کسی که سخن او آشکار بود و درهم نبود. (ناظم الاطباء) ، آنکه نیش کلام ندارد. آنکه جز از روی مهربانی سخنی دیگر نگوید. خوشگو. خوش سخن. پسندیده گو: چون سخن گوید خوش سخن و خوشخوی و خوش زبان و خوش آواز باشد. (ترجمه طبری بلعمی). دلم مهربان گشت بر مهربانی کشی دلکشی خوش لبی خوش زبانی. فرخی. ماهرویی نشانده اندر پیش خوش زبان و موافق و دمساز. فرخی. مشک جعد و مشک خط و مشک ناف و مشکبوی خوش سماع و خوش سرود و خوش کنار و خوش زبان. منوچهری. اگرچه بود میزبان خوش زبان پزشکی نه خوب آید از میزبان. اسدی. بت خوش زبان چون سخن یاد کرد بت بی زبان را شه آزاد کرد. نظامی. دست من بشکسته بودی آن زمان چون زدم من بر سر آن خوش زبان. مولوی
دهی است از دهستان حومه بخش اردکان شهرستان شیراز واقع در 4 هزارگزی جنوب اردکان و 6 هزارگزی باختری شوسۀ اردکان به شیراز. این ناحیه کوهستانی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7). قریه ای است یک فرسنگی جنوبی اردکان فارس. (از فارسنامۀ ناصری)
دهی است از دهستان حومه بخش اردکان شهرستان شیراز واقع در 4 هزارگزی جنوب اردکان و 6 هزارگزی باختری شوسۀ اردکان به شیراز. این ناحیه کوهستانی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7). قریه ای است یک فرسنگی جنوبی اردکان فارس. (از فارسنامۀ ناصری)
خوش آواز. خوش صوت. خوش نغمه: صبوحی زناشویی جام و می را صراحی خطیبی خوش الحان نماید. خاقانی. ای دریغا مرغ خوش الحان من راح روح و روضه و ریحان من. مولوی. چنین قفس نه سزای چو من خوش الحانیست روم بگلشن رضوان که مرغ آن چمنم. حافظ. گفتم اکنون سخن خوش که بگوید با من چون شکرلهجۀ خوشخوان خوش الحان میگفت. حافظ. - بلبل خوش الحان، بلبل خوش نغمه. هزاردستان خوب آواز: بلبل خوش الحان و دیگر مرغان بر آن بهزار دستان از نشاط نعره زنان. (ترجمه محاسن اصفهان). رونق عهد شبابست دگر بستان را میرسد مژدۀ گل بلبل خوش الحان را. حافظ. ز بلبلان خوش الحان در این چمن صائب مرید زمزمۀ حافظ خوش الحان باش. صائب
خوش آواز. خوش صوت. خوش نغمه: صبوحی زناشویی جام و می را صراحی خطیبی خوش الحان نماید. خاقانی. ای دریغا مرغ خوش الحان من راح روح و روضه و ریحان من. مولوی. چنین قفس نه سزای چو من خوش الحانیست روم بگلشن رضوان که مرغ آن چمنم. حافظ. گفتم اکنون سخن خوش که بگوید با من چون شکرلهجۀ خوشخوان خوش الحان میگفت. حافظ. - بلبل خوش الحان، بلبل خوش نغمه. هزاردستان خوب آواز: بلبل خوش الحان و دیگر مرغان بر آن بهزار دستان از نشاط نعره زنان. (ترجمه محاسن اصفهان). رونق عهد شبابست دگر بستان را میرسد مژدۀ گل بلبل خوش الحان را. حافظ. ز بلبلان خوش الحان در این چمن صائب مرید زمزمۀ حافظ خوش الحان باش. صائب
مطبوع آمدن. مورد پسند قرار گرفتن. نیکو آمدن. مورد پذیرش آمدن. ملایم طبع قرار گرفتن. مایۀ لذت بردن شدن: ستایش خوش آید همه خلق را ولی سست باشند گاه کرم. ابوشکور (از صحاح الفرس). بخندید گرسیوز نامجوی همانا خوش آمدش گفتار اوی. فردوسی. چنان خوش آید بر گوش تو سؤال کجا بگوش مردم دل مرده بانگ رود حزین. فرخی. چون عبدالله بن سلیمان آن نامه بخوانداو دوست عمرولیث بود گفت چه حاجت است آن مهتر را بدین و من دانم که امیرالمؤمنین را خوش نیاید. (تاریخ سیستان). مردمان را از آن خوش نیامد. (تاریخ سیستان). و کوتوال چندان خوردنی پاکیزه بیاورد... که از حدبگذشت و سلطان را سخت خوش آمد و بسیار نیکوئی گفت. (تاریخ بیهقی). بباغ محمودی رفت و نشاط شراب کرد و خوش آمد فرمود که بنه ها و دیوانها آنجا باید آورد. (تاریخ بیهقی). این زن... آن سیرتهای ملکانۀ امیر بازنمودی و امیر را از آن سخت خوش آمدی. (تاریخ بیهقی). گرت خوش آید سخن من کنون ره ز بیابان بسوی شهر تاب. ناصرخسرو. مر مرا گویی تو آنچت خوش نیاید همچنان ور بگویم از جواب من چرا باید طپید؟ ناصرخسرو. و چون از روم بازگشت قصد انطاکیه کرد و بگرفت و انطاکیه خوش آمد او را. (فارسنامۀ ابن بلخی). روزی هادی صحنی برنج نیمی بخورد و نیمی در وی زهر کرد و بمادر فرستاد گفت مر این خوش آمد و بتو فرستادم. (مجمل التواریخ و القصص). معتضد را عظیم خوش آمد آن طاعتداری. (مجمل التواریخ والقصص). چون بسرای درآمد چشم سلیمان بر وی افتاد هیئت و منظر او خوش آمدش. (تاریخ بخارای نرشخی). ملک را خوش آمد و گفت او را بیاورید تا خلعت دهم. (قصص الانبیاء). هر سال ایشان به گوی زدن میشدند و این پسران نیکو میزدند و ملک را خوش می آمد. (قصص الانبیاء). و کیومرث را خوش آمد پاره ای طعام را پیش خروس افکند. (قصص الانبیاء). هر کس پیش ایشان چیزی بردی یا مطربی سرودی گفتی یا سخنی نیکو گفتی در معانی که ایشان را خوش آمدی گفتندی زه. (نوروزنامۀ خیام). نالم آنرا ناله ها خوش آیدش از دو عالم ناله و غم بایدش. مولوی. قضا نقل کرد از عراقم بشام خوش آمد در آن خاک پاکم مقام. سعدی. احمق را ستایش خوش آید. (سعدی). او چیزی گفت ما را خوش آمد ما نیز چیزی نوشتیم تا او را خوش آید. ؟ - خوش آمدن کسی از چیزی، مطبوع واقع شدن آن چیز به نزد آن کس: کبت نادان بوی نیلوفر بیافت خوشش آمد سوی نیلوفر شتافت. رودکی. ، اعجاب کردن. (تاج المصادر بیهقی) (یادداشت مؤلف). - از خود خوش آمدن، بخود اعجاب کردن، و این غالباً کسی که کار بزرگی انجام دهد گوید، چون: امروز باانجام فلان کار از خودم خوشم آمد. ، خوش کردن، پیروی خوشی کردن، مطبوع شدن مأکول یا مشروب، مقبول گشتن. خوب بهره مند شدن. (ناظم الاطباء) ، تهنیتی است که بوقت آمدن کسی گویند، نظیر: مرحبا، لطف کردی، آمدنت خوش و خوب است، صفا آوردی: زهی سعادت من کم تو آمدی بسلام خوش آمدی و علیک السلام و الاکرام. سعدی (غزلیات). خواجه فرمودند خوش آمدی عبداﷲ خجندی... و دو کرت گفت خوش آمدی با ما صاحب سمرقندی. (انیس الطالبین ص 82). فرمودند خوش آمدی درویش تا نکنی. (انیس الطالبین ص 82). چون بخدمت امیر رسیدم فرمودند فرزند بهاءالدین خوش آمدی. (انیس الطالبین ص 222)
مطبوع آمدن. مورد پسند قرار گرفتن. نیکو آمدن. مورد پذیرش آمدن. ملایم طبع قرار گرفتن. مایۀ لذت بردن شدن: ستایش خوش آید همه خلق را ولی سست باشند گاه کرم. ابوشکور (از صحاح الفرس). بخندید گرسیوز نامجوی همانا خوش آمدْش گفتار اوی. فردوسی. چنان خوش آید بر گوش تو سؤال کجا بگوش مردم دل مرده بانگ رود حزین. فرخی. چون عبدالله بن سلیمان آن نامه بخوانداو دوست عمرولیث بود گفت چه حاجت است آن مهتر را بدین و من دانم که امیرالمؤمنین را خوش نیاید. (تاریخ سیستان). مردمان را از آن خوش نیامد. (تاریخ سیستان). و کوتوال چندان خوردنی پاکیزه بیاورد... که از حدبگذشت و سلطان را سخت خوش آمد و بسیار نیکوئی گفت. (تاریخ بیهقی). بباغ محمودی رفت و نشاط شراب کرد و خوش آمد فرمود که بنه ها و دیوانها آنجا باید آورد. (تاریخ بیهقی). این زن... آن سیرتهای ملکانۀ امیر بازنمودی و امیر را از آن سخت خوش آمدی. (تاریخ بیهقی). گرْت خوش آید سخن من کنون ره ز بیابان بسوی شهر تاب. ناصرخسرو. مر مرا گویی تو آنچت خوش نیاید همچنان ور بگویم از جواب من چرا باید طپید؟ ناصرخسرو. و چون از روم بازگشت قصد انطاکیه کرد و بگرفت و انطاکیه خوش آمد او را. (فارسنامۀ ابن بلخی). روزی هادی صحنی برنج نیمی بخورد و نیمی در وی زهر کرد و بمادر فرستاد گفت مر این خوش آمد و بتو فرستادم. (مجمل التواریخ و القصص). معتضد را عظیم خوش آمد آن طاعتداری. (مجمل التواریخ والقصص). چون بسرای درآمد چشم سلیمان بر وی افتاد هیئت و منظر او خوش آمدش. (تاریخ بخارای نرشخی). ملک را خوش آمد و گفت او را بیاورید تا خلعت دهم. (قصص الانبیاء). هر سال ایشان به گوی زدن میشدند و این پسران نیکو میزدند و ملک را خوش می آمد. (قصص الانبیاء). و کیومرث را خوش آمد پاره ای طعام را پیش خروس افکند. (قصص الانبیاء). هر کس پیش ایشان چیزی بردی یا مطربی سرودی گفتی یا سخنی نیکو گفتی در معانی که ایشان را خوش آمدی گفتندی زه. (نوروزنامۀ خیام). نالم آنرا ناله ها خوش آیدش از دو عالم ناله و غم بایدش. مولوی. قضا نقل کرد از عراقم بشام خوش آمد در آن خاک پاکم مقام. سعدی. احمق را ستایش خوش آید. (سعدی). او چیزی گفت ما را خوش آمد ما نیز چیزی نوشتیم تا او را خوش آید. ؟ - خوش آمدن کسی از چیزی، مطبوع واقع شدن آن چیز به نزد آن کس: کبت نادان بوی نیلوفر بیافت خوشش آمد سوی نیلوفر شتافت. رودکی. ، اعجاب کردن. (تاج المصادر بیهقی) (یادداشت مؤلف). - از خود خوش آمدن، بخود اعجاب کردن، و این غالباً کسی که کار بزرگی انجام دهد گوید، چون: امروز باانجام فلان کار از خودم خوشم آمد. ، خوش کردن، پیروی خوشی کردن، مطبوع شدن مأکول یا مشروب، مقبول گشتن. خوب بهره مند شدن. (ناظم الاطباء) ، تهنیتی است که بوقت آمدن کسی گویند، نظیر: مرحبا، لطف کردی، آمدنت خوش و خوب است، صفا آوردی: زهی سعادت من کِم تو آمدی بسلام خوش آمدی و علیک السلام و الاکرام. سعدی (غزلیات). خواجه فرمودند خوش آمدی عبداﷲ خجندی... و دو کرت گفت خوش آمدی با ما صاحب سمرقندی. (انیس الطالبین ص 82). فرمودند خوش آمدی درویش تا نکنی. (انیس الطالبین ص 82). چون بخدمت امیر رسیدم فرمودند فرزند بهاءالدین خوش آمدی. (انیس الطالبین ص 222)
خوش صدا. خوش الحان. خوش نغمه. خوش نوا. (یادداشت مؤلف) : و چون سخن گوید خوش سخن و خوشگوی و خوش زبان و خوش آواز باشد. (ترجمه طبری بلعمی). یکی پای کوب و دگر چنگ زن سدیگر خوش آواز و انده شکن. فردوسی. بیارید گویا منادی گری خوش آواز وز نامداران سری. فردوسی. برفتی خوش آواز گوینده ای خردمند و درویش جوینده ای. فردوسی. مجلس نیکو آراستند و غلامان ماهرویان بسیار ایستاده و مطربان همه خوش آواز در میان. (تاریخ بیهقی). چو در سبزکله خوش آواز راوی سراینده بلبل ز شاخ صنوبر. ناصرخسرو. ز گنبد چو یک رکن گردد خراب خوش آواز را ناخوش آید جواب. نظامی. زآن هر دو بریشم خوش آواز برساز بسی بریشم ساز. نظامی. مرغ ز داود خوش آوازتر گل ز نظامی شکراندازتر. نظامی. سدیگر خوش آوازی و بانگ رود که از زهره خوشتر سراید سرود. نظامی. مغنی بیا چنگ را ساز کن بگفتن گلو را خوش آواز کن. نظامی. ای دریغا مرغ خوش آواز من ای دریغا همدم و همراز من. مولوی. چهارم خوش آوازی که بحنجرۀ داودی آب را از جریان... بازدارد. (گلستان). خطیبی کریه الصوت خود را خوش آواز پنداشتی. (گلستان). بنال بلبل مستان که بس خوش آوازی. سعدی. روی خوش و آواز خوش دارند هر یک لذتی بنگر که لذت چون بود محبوب خوش آواز را. سعدی. ز چنگ زهره شنیدم که صبحدم می گفت غلام حافظ خوش لهجۀ خوش آوازم. حافظ. - ناخوش آواز، کریه الصوت. بدصوت: ناخوش آوازی ببانگ بلند قرآن همی خواند. (گلستان). خدای این حافظان ناخوش آواز بیامرزاد اگر ساکن بخوانند. سعدی. ، نرم سخن. ملایم گوی. (یادداشت بخط مؤلف) : چو بشنید بهرام ازاو بازگشت که بدساز دشمن خوش آواز گشت. فردوسی
خوش صدا. خوش الحان. خوش نغمه. خوش نوا. (یادداشت مؤلف) : و چون سخن گوید خوش سخن و خوشگوی و خوش زبان و خوش آواز باشد. (ترجمه طبری بلعمی). یکی پای کوب و دگر چنگ زن سدیگر خوش آواز و انده شکن. فردوسی. بیارید گویا منادی گری خوش آواز وز نامداران سری. فردوسی. برفتی خوش آواز گوینده ای خردمند و درویش جوینده ای. فردوسی. مجلس نیکو آراستند و غلامان ماهرویان بسیار ایستاده و مطربان همه خوش آواز در میان. (تاریخ بیهقی). چو در سبزکله خوش آواز راوی سراینده بلبل ز شاخ صنوبر. ناصرخسرو. ز گنبد چو یک رکن گردد خراب خوش آواز را ناخوش آید جواب. نظامی. زآن هر دو بریشم خوش آواز برساز بسی بریشم ساز. نظامی. مرغ ز داود خوش آوازتر گل ز نظامی شکراندازتر. نظامی. سدیگر خوش آوازی و بانگ رود که از زهره خوشتر سراید سرود. نظامی. مغنی بیا چنگ را ساز کن بگفتن گلو را خوش آواز کن. نظامی. ای دریغا مرغ خوش آواز من ای دریغا همدم و همراز من. مولوی. چهارم خوش آوازی که بحنجرۀ داودی آب را از جریان... بازدارد. (گلستان). خطیبی کریه الصوت خود را خوش آواز پنداشتی. (گلستان). بنال بلبل مستان که بس خوش آوازی. سعدی. روی خوش و آواز خوش دارند هر یک لذتی بنگر که لذت چون بود محبوب خوش آواز را. سعدی. ز چنگ زهره شنیدم که صبحدم می گفت غلام حافظ خوش لهجۀ خوش آوازم. حافظ. - ناخوش آواز، کریه الصوت. بدصوت: ناخوش آوازی ببانگ بلند قرآن همی خواند. (گلستان). خدای این حافظان ناخوش آواز بیامرزاد اگر ساکن بخوانند. سعدی. ، نرم سخن. ملایم گوی. (یادداشت بخط مؤلف) : چو بشنید بهرام ازاو بازگشت که بدساز دشمن خوش آواز گشت. فردوسی
تخم بارتنگ. (ناظم الاطباء). خوب کلا. خاکشی شیرین. خبّه. اطراطیقوس. حالبی. شفترک. (یادداشت بخط مؤلف). در انجمن آرای ناصری آمده: گیاهی است که تخم آنرا خاکشی و شفترک گویند و غیر بارتنگ است ولی در جهانگیری و برهان بمعنی بارتنگ آمده و رشیدی این معنی را نپذیرفته است
تخم بارتنگ. (ناظم الاطباء). خوب کلا. خاکشی شیرین. خُبّه. اطراطیقوس. حالبی. شفترک. (یادداشت بخط مؤلف). در انجمن آرای ناصری آمده: گیاهی است که تخم آنرا خاکشی و شفترک گویند و غیر بارتنگ است ولی در جهانگیری و برهان بمعنی بارتنگ آمده و رشیدی این معنی را نپذیرفته است